ما چون دو دريچه ، رو به روي هم آگاه ز هر بگو مگوي هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آينده عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه بيش از شب و روز تيره و دي كوتاه اكنون دل من شكسته و خسته ست زيرا يكي از دريچه ها بسته ست نهمهر فسون ، نه ماه جادو كرد نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد ا
خوان ثالث